زمینههای فرهنگی- ادبی نمدمالی
واژههای مربوط به نمد و نمدمالی در اشعار شاعران
نمد، واژهای پهلوی با تلفظ اصلی نَمَط [namat] است. نویسندگان کلاسیک از دورهی هومر به بعد دربارهی نمد ایران سخن گفتهاند. همچنین؛ واژهی نمد و مشتقاتش، بهفراوانی در متون نظم و نثر فارسی آمده است.
در گذشته بهجای نمدمالی، نمدگری و کسی را که در این شغل بود، نمدگر میگفتند. همچنین، به کسی که لباس نمدی پوشیده باشد، نمدپوش میگفتند. کنایات ویژهی نمد نیز متداول بود. نمدافکنده کسی بود که در جایی اقامت کرده و قرار یافته است. مقصود از نمدپاره [namad pâre] نیز، دارایی و معیشت اندک بود.
از سوی دیگر در طب عامیانه، وقتی کسی خراش و زخمی برمیداشت، نمد را میسوزاندند و سوختهی آن را روی زخم میگذاشتند که موجب انعقاد خون میشد.
شاعران و نویسندگان بسیاری در آثار خود، اغلب با کنایه و استعاره به نمد، نمدمالی، پشم، کلاهنمدی، نمدزین و … اشاره کردهاند. در اینجا، مهمترین نمونههای اینگونه واژهها در نظم و نثر فارسی، ارائه میشود:
– فردوسی، شاهنامه، داستان اکوان دیو:
چراگاه رخش آمد و جای خواب || نمدزین برافگند بر پیش آب
– فردوسی، شاهنامه، پادشاهی بهرام گور، بخش ۴:
نمدزین بگسترد و بالینش زین || بخفت و دو پایش کشان بر زمین
– فردوسی، شاهنامه، پادشاهی بهرام گور، بخش ۸:
مگر بشکنی امشب آن مهر تنگ || کلنگ از نمد کِی کَنَد کان سنگ
– حافظ، غزلیات، غزل شمارهی ۱۴۷:
به جبر خاطر ما کوش کاین کلاه نمد || بسا شکست که با افسر شهی آورد
– مولوی، دیوان شمس، غزلیات، غزل شمارهی ۱۹۱:
از قالب نمدوش رفت آینه خرد خوش || چندانک خواهی اکنون میزن تو این نمد را
– مولوی، دیوان شمس، غزلیات، غزل شمارهی ۴۵۸:
آن پرده از نمد نبود از حسد بود || زان پرده دوست را منگر زشت منظریست
– مولوی، دیوان شمس، غزلیات، غزل شمارهی ۵۳۷:
هرجا که بینی شاهدی چون آینه پیشش نشین
هرجا که بینی ناخوشی آیینه درکش در نمد
– مولوی، دیوان شمس، غزلیات، غزل شمارهی ۹۰۶:
فروکشم به نمد در چو آینه رخ فکرت || چو آینه بنمایم کی رام شد کی حرون شد
– مولوی، دیوان شمس، غزلیات، غزل شمارهی ۱۱۳۹:
کسی که بر نمدی چوب زد نه بر نمدست || ولی غرض همه تا آن برون شود ز غبار
– مولوی، دیوان شمس، غزلیات، غزل شمارهی ۱۱۴۵:
چه جای صورت اگر خود نمد شود صد تو || شعاع آینه جان علم زند به ظهور
– مولوی، دیوان شمس، غزلیات، غزل شمارهی ۱۷۳۶:
اگرچه آینه روشنم ز بیم غبار || روا بود که دو سه روز بر نمد گردم
– مولوی، دیوان شمس، غزلیات، غزل شمارهی ۱۹۸۷:
ز سخن ملول گشتی که کسیت نیست محرم || سبک آینه بیان را تو بگیر و در نمد کن
– مولوی، دیوان شمس، غزلیات، غزل شمارهی ۲۴۵۴:
لیلی و مجنون عجب هر دو به یک پوست درون || آینه هردو تویی لیک درون نمدی
– مولوی، دیوان شمس، غزلیات، غزل شمارهی ۳۰۳۶:
در طلبی تو در طرب افتی || در نمدی تو در حلل آیی
– مولوی، مثنوی معنوی، دفتر اول، بخش ۱۳۰، در نمد دوختن زن سبوی آب باران را و مهرنهادن بر وی از غایت اعتقاد عرب:
در نمد در دوز تو این کوزه را || تا گشاید شه به هدیه روزه را
– مولوی، مثنوی معنوی، دفتر اول، بخش ۱۵۸، پرسیدن پیغمبر (ص) مر زید را که امروز چونی و چون برخاستی و جوابگفتن او که اصبحت ممنا یا رسولالله:
لیک درکش در نمد آیینه را || کز تجلی کرد سینا سینه را
– مولوی، مثنوی معنوی، دفتر دوم، بخش ۶۷، عنفکردن معاویه با ابلیس:
گر یکی فصلی دگر در من دمد || دررباید از من این رهزن نمد
– مولوی، مثنوی معنوی، دفتر سوم، بخش ۱۸۷، جوابگفتن عاشق عاذلان را و تهدیدکنندگان را:
ای افسرده عاشق ننگین نمد || کو زبیم جان ز جانان میرمد
– مولوی، مثنوی معنوی، دفتر سوم، بخش ۱۹۴، دیگرباره ملامتکردن اهل مسجد مهمان را از شبخفتن در آن مسجد:
بر نمد چوبی که آن را مرد زد || بر نمد آن را نزد بر گرد زد
– مولوی، مثنوی معنوی، بخش ۲۱۰، تفسیر آیت و اجلب علیهم بخیلک و رجلک:
سالها او را به بانگی بندهای || در چنین ظلمت نمد افکندهای
– مولوی، مثنوی معنوی، دفتر چهارم، بخش ۱۴۸، حکایت ماتکردن دلقک سید شاه ترمد را:
برجهید آن دلقک و در کنج رفت || شش نمد بر خود فکند از بیم تفت
زیر بالشها و زیر شش نمد || خفت پنهان تا ز خشم شه رهد
– مولوی، مثنوی معنوی، دفتر چهارم، بخش ۱۲۴- بیان آنک مجموع عالم صورت عقل کلست چون با عقل کل بکژروی جفا کردی صورت عالم ترا غم فزاید اغلب احوال چنانک دل با پدر بد کردی صورت پدر غم فزاید ترا و نتوانی رویش را دیدن اگر چه پیش از آن نور دیده بوده باشد و راحت جان:
برق آیینهست لامع از نمد || گر نماید آینه تا چون بود
– مولوی، مثنوی معنوی، دفتر ششم، بخش ۸۴ – منادیکردن سید ملک ترمد کی هر کی در سه یا چهار روز به سمرقند رود، به فلان مهم خلعت و اسپ و غلام و کنیزک و چندین زر دهم و شنیدن دلقک خبر این منادی در ده و آمدن به اولاقی نزد شاه کی من باری نتوانم رفتن:
زخم در معنی فتد از خوی بد || چوب بر گرد اوفتد نه بر نمد
– مولوی، مثنوی معنوی، دفتر ششم، بخش ۱۰۸- حکایت صدر جهان بخارا کی هر سایلی کی به زبان بخواستی از صدقه عام بیدریغ او محروم شدی و آن دانشمند درویش به فراموشی و فرط حرص و تعجیل به زبان بخواست در موکب صدر جهان از وی رو بگردانید و او هر روز حیلهی نو ساختی و خود را گاه زن کردی زیر چادر و گاه نابینا کردی و چشم و روی خود بسته به فراستش بشناختی الی آخره:
رفت او پیش کفن خواهی پگاه || که بپیچم در نمد نه پیش راه
– مولوی، مثنوی معنوی، دفتر ششم، بخش ۱۲۸، آمدن نایب قاضی میان بازار و خریداریکردن صندوق را از جوحی الی آخره:
گفت شرمی دار ای کوتهنمد || قیمت صندوق خود پیدا بود
– نظامی، خمسه، خسرو و شیرین، بخش ۲۵، دیدن خسرو شیرین را در چشمهسار:
نمدزینم نگردد خشک از این خون || بتر زینم تبر زین چون بود چون
– نظامی، خمسه، خسرو و شیرین، بخش ۲۹، مجلس بزم خسرو و بازآمدن شاپور:
به گرداگرد خرگاه کیانی || فرو هشته نمدهای الانی
– نظامی، خمسه، لیلی و مجنون، بخش ۱۰، یادکردن بعضی از گذشتگان خویش:
گرد از سر این نمد فرو روب || پایی به سر نمد فرکوب
– نظامی، خمسه، لیلی و مجنون، بخش ۴۱، غزلخواندن مجنون نزد لیلی:
گرگ از دَمه گر هراس دارد || با خود نمد و پلاس دارد
– نظامی، خمسه، شرفنامه، بخش ۵۶، پیروزییافتن اسکندر بر روسیان:
سم بادپایان ز خون چون عقیق || شده تا نمدزین به خون در غریق
– نظامی، خمسه، خردنامه، بخش ۳۴، رسیدن اسکندر به عرض جنوب و ده سرپرستان:
نمدها و کرباسهای سطبر || ببندند بر پای پویان هژیر
– نظامی، خمسه، شرفنامه، بخش ۶۳:
نگشت در طلب زین مرا نمدزین خشک || ز بسکه خواهم هر ساعتی زهر در زین
– سعدی، بوستان، باب اول در عدل و تدبیر و رای، حکایت پادشاه غور با روستایی:
شه این جمله بشنید و چیزی نگفت || ببست اسب و سر بر نمدزین بخفت
– سعدی، بوستان، باب پنجم در رضا، حکایت تیرانداز اردبیلی:
یکی آهنین پنجه در اردبیل || همی بگذرانید پیلک ز پیل
نمدپوشی آمد به جنگش فراز || جوانی جهانسوز پیکارساز
به پرخاش جستن چو بهرام گور || کمندی به کتفش بر از خام گور
چو دید اردبیلی نمدپارهپوش || کمان در زه آورده و زه را به گوش
به پنجاه تیر خدنگش بزد || که یک چوبه بیرون نرفت از نمد
درآمد نمدپوش چون سام گرد || به خم کمندش درآورد و برد
– سعدی، بوستان، باب نهم در توبه و راه صواب، حکایت:
بسختی بکشت این نمد بسترم || روم زین سپس عبقری گسترم
– عطار، دیوان اشعار، غزلیات، غزل شمارهی ۹۷:
زنجیر در میان و نمد دربرند از آنک || مردی که راه فقر به سر برد حیدر است
– وحشی، ناظر و منظور، طلوعکردن اختر معانی از افق سپهر نکتهدانی در تعریف شبی که اخترش طعنه بر نور بدر میزد و صحبتش طعنه بر شام قدر:
نمدزین داده گردون از سحابش || شده قسطاس بحری آفتابش
– وحشی، ناظر و منظور، عروس خیال از حجلهی اندیشه برونآوردن و او را در نظر ناظران جلوهدادن در تعریف بزمگاه سرور و صفت دامادی منظور:
دهد تا آب تیغ کوهساران || نمد آورد میغ نوبهاران
– وحشی، ناظر و منظور، نشستن شاهزاده بر تخت شهریاری و بلندآوازه گشتن در خطبهی کامکاری و در اختصار قصه کوشیدن و لباس تمامی بر شاهد فسانه پوشیدن:
ز ابروی نمد بر دوش افلاک || ز سرما خشک گشته پنجهی تاک
– ناصرخسرو، دیوان اشعار، قصاید، قصیدهی شمارهی ۳۱:
مسعود همه بر حریر غلتد || بر پشت سعید از نمد قبا نیست
– ناصرخسرو، دیوان اشعار، قصاید، قصیدهی شمارهی ۵۲:
بباید شست جانت را به علم دین که علم دین || چنان کاب از نمد، جان را ز شبهتها بپالاید
– ناصرخسرو، دیوان اشعار، قصاید، قصیدهی شمارهی ۱۵۳:
آهو خجل ز مرکب رهوارم || طاووس زشت پیش نمدزینم
– ناصرخسرو، دیوان اشعار، قصاید:
برون آرد از دل بدی را خِرَد || چو از شیر مر تیرگی را نمد
– ناصرخسرو، دیوان اشعار، قصاید:
نمدزینم نگردد خشک از خون || تبرزینم تبرزین چون بود چون
– خاقانی، دیوان اشعار، قصاید، قصیدهی شمارهی ۵۷:
کس ندیده است نمدزینش خشک || سست شد لاشه به جاییش ببند
– خاقانی، دیوان اشعار، قصاید، قصیدهی شمارهی ۶۰ ؛ در شکایت از روزگار:
نیست آزاده را قبا نمدی || که بر او پاره برندوختهاند
– خاقانی، دیوان اشعار، رباعیات، رباعی شمارهی ۱۵۰:
دریاب مرا دلا سبکتر برکش || ز آن پیش که ترتر شود از آب نمد
– خاقانی، دیوان اشعار، رباعیات:
مسند از تخت و مخده ز نمط برگیرند || حجله از بهو و ستاره از حجر بگشایید
– مسعود سعد سلمان، گزیده اشعار، قطعات، شمارهی ۳:
بر تارک و گوش و گردن من || گویی نمد تر گران است
– مسعود سعد سلمان، گزیده اشعار:
تو را شب به صحرا نمد پوشش است || تو را روز بر که فلاخن کمر
– انوری، دیوان اشعار، قصاید، قصیدهی شمارهی ۷۰؛ از زبان اهل خراسان به خاقان سمرقند رکنالدین قلج طمغاجخان پسرخوانده سلطان سنجر:
رحمکن رحم بر آنها که نیابند نمد || از پس آنکه ز اطلسشان بودی بستر
– انوری، دیوان اشعار، مقطعات، شمارهی ۳۲۳، در مطایبه:
تدبیر نمد کن به نمدگر شو ازیراک || تا نرخ بپرسی تو به دیماه رسد سال
– انوری، دیوان اشعار، رباعیات، رباعی شمارهی ۳۵۱:
در عشق گران رکاب صبری داری || زنهار نمدزین ستم خشک مکن
– اوحدی، جامجم، در منع شراب و بنک و مستی:
می سرخت نمد به دوش کند || بنگ سبزت گلیم پوش کند
– کمال اسماعیل:
شه این جمله بشنید و چیزی نگفت || ببست اسب و سر بر نمدزین بخفت
– شیخ بهایی، دیوان اشعار، مثنویات پراکنده، شمارهی ۳:
باز گیرم شهنشهی از سر || وز کلاهنمد کنم افسر
– سیف فرغانی، گزیده اشعار، غزلها، غزل شمارهی ۲۴:
دل به تو داد سیف فرغانی || از نمدپاره دوخت بر دیباج
– سیف فرغانی، گزیده اشعار، غزلها، غزل شمارهی ۹۶:
بربسته گلو چو میخ خیمه || پوشیده نمد چو چوب خرگاه
– فروغی بسطامی، دیوان اشعار، غزلیات، غزل شمارهی ۳۴۵:
رسیدهام به مقامی ز فیض درویشی || که از کلاهنمد پادشاه تاجورم
– فروغی بسطامی، دیوان اشعار، غزلیات، غزل شمارهی ۵۰۵:
گر تو را تاج نمد بر سر نهد سلطان عشق || کی به سر دیگر هوای افسر میکنی
– امیرخسرو دهلوی، گزیده اشعار، مجنون و لیلی، بخش ۸؛ راهنمودن فرزند، قرۀالعین عینالدین خضر را، که از ظلمات دنیا سوی روشنایی گراید، رواه الله من عین الحیوة عمره، کالخضر، بصحه ابنا براینت:
باز آنکه دلش هراس پیشه است || شیر نمدش چو شیر بیشه است
– فخرالدین اسعد گرگانی، ویس و رامین، زارىکردن ویس از رفتن رامین:
نمد باشد در آب افگندن آسان || نباشد زو برآوردنش از آنسان
– فخرالدین اسعد گرگانی، ویس و رامین، گفتن رفیدا حال رامین با گل:
نیارم تن به بستر سر به بالین || مرا هست این و آن هر دو نمدزین
– عطار، الهینامه، بخش هفتم، (۱۰) حکایت سلطان محمود با دیوانه:
کلاهی از نمد بر سر نهاده || بدو نیک جهان بر در نهاده
– عطار، الهینامه، بخش دوازدهم، (۶) حکایت سلطان ملکشاه با پاسبان:
قبائی از نمد افکند در بر || ز میخ خیمه بالش خاک بر سر
– عطار، بلبلنامه، حکایت:
گرفته گوشۀ بیتوشه و نوش || چو مرد حیدری گشته نمدپوش
– عطار، اسرارنامه، بخش هشتم، المقاله الثمانیه:
کجا آنجا وجود کس نماید || نمد چون در بر اطلس نماید
– عطار، خسرونامه، آغاز عشقنامهی خسرو و گل:
کسی را سوی این رازست راهی || که او را زین نمد باشد کلاهی
– عطار، خسرونامه، ازسرگرفتن قصه:
کلاهی همچو ترکان از نمد کرد || قبا و پیرهن در خورد خود کرد
– عطار، خسرونامه، در خاتمت کتاب:
چو عطارم جهان پر مشک کردم || ز شعر تر نمدزین خشک کردم
– عطار، مختارنامه، باب سیام: در فراغتنمودن از معشوق، شمارهی ۱۲:
با کس بنسازی همه بیکس باشی || آری چه کنی نمد چو اطلس باشی
– عطار، مصیبتنامه، بخش سیوپنجم، الحكایه و التمثیل:
یک نمدپاره که از وی جامه ساخت || آن نگه داشت و دگر جمله بباخت
– مجمعالاصناف:
چون یار جفاپیشه نمدمال بود || ما پیر نمدپوش و قلندر باشیم
– سوزنی سمرقندی:
کسی که بود مر او را از این نمد کلهی است || و یا منم که بدین سیرت و بدین سانم
– نظام قاری (محمود یزدی ملقب به نظامالدین و مشهور به شاعر البسه. شاعر قرن نهم)،
تا گشت خاک مقدم زیلوچه بوریا || ای بس که در طریق نمد گوشمال یافت
– نظام قاری .
گر سقرلاط تو را هست و نمد میپوشی || سردی است این به نمدمال چه عیب است و عوار
– ابوالحسن علی بن محمد منجیک ترمذی (شاعر بزرگ نیمهی دوم قرن چهارم هجری قمری).
دل تو بردار ز باقی و مزن پشت بر او || که پدیدار شُدَت دیوچه اندر نمدا
– فرامرز بن خداداد بن عبدالله الکاتب ارجانی، سمک عیار:
… آن جوان نمدپوش … سرِ عیاران است …
– سعدی، گلستان،
گفت اَر به کرم معذور داری، روا باشد که اسبم بیجو بود و نمدزین به گرو.
واژههای نمد و نمدمالی و … در اشعار و داستانهای مربوط به سدهی اخیر ایران نیز مکرر بهکار رفتهاست اما در این متون اشارهای به شهر یا منطقهی خاصی نشده است. برای نمونه؛
– بیدل دهلوی، غزلیات، غزل شمارهی ۸۸:
بگذر از خرقه اگر صافی مشرب خواهی || کز نمد میگذرانند می بیغش را
– بیدل دهلوی، غزلیات، غزل شمارهی ۴۳۳:
ز آدمی چه معاش است همجوالی خرس || تلاش صوف و نمد زندگانی هوس است
– بیدل دهلوی، غزلیات، غزل شمارهی ۴۹۹:
صفای دل طلبی، دیده در خم مژه گیر || نمد، زگرد کدورت حصار آینه است
– بیدل دهلوی، غزلیات، غزل شمارهی ۶۱۴:
پردهی ناموس هستی بود آغوش کفن || از نفس آیینه تنگ آمد نمدپوشی گرفت
– بیدل دهلوی، غزلیات:
توانگری که دم از فقر میزند غلط است || به موی کاسهی چینی نمد نمیبافند
– پروین اعتصامی، دیوان اشعار، مثنویات، تمثیلات و مقطعات، دزد و قاضی:
من ربودم موزه و طشت و نمد || تو سیهدل مدرک و حکم و سند
– نیمایوشیج، مجموعه اشعار، دل فولادم:
ول کنید اسب مرا/ راهتوشهی سفرم را/ و نمدزینم را و مرا هرزه درا/ که خیالی سرکش/ به در خانه کشاندست مرا …
– احمد شاملو، باغ آینه، قصهی دخترای ننه دریا:
لباساشون نمدک/ پاهاشون لخت و پتی/ کج کلاشون نمدی
– احمد شاملو، در آستانه، قصهی مردی که لب نداشت:
پاشد و به بازارچه دوید/ سفره و دستارچه خرید/ مچپیچ و کولبار و سبد / سبوچه و لولِنگ و نمد
– علیاکبر دهخدا، امثال و حکم:
کسی که بود مر او را از این نمد کلهای است || و یا منم که بدین سیرت و بدین سانم
– علی تاجحلوایی:
تا شود کار یک کتاب تمام || همه اوراق آن نمد سازم
– شاعر ناشناس، چهارپاره:
بهتر ز هزار فرش اطلس نَمِدُم || مُو اینُ به کل عالم نَمِدُم
فردا که حساب خلق آیِه به میون || مو جز نَمَدُم حساب دیگر نَمِدُم
نمد و نمدمالی در ادبیات و فرهنگ عامیانه
بدون شک به علت این که این هنرصنعت از قدمت بالایی برخوردار است و در زندگی مردم نقش کاربردی پررنگی داشته است، پای در محدودهی گونههای ادبی عامیانه و ضربالمثلها نیز گذاشته است. در اینجا نمونههایی از آنها بیان میشود:
– نمدمالی شتر در قصهای عامیانه
يکي بود يکي نبود/ سر گنبد کبود/ بربريا نشسته بود/ اسبه عصاري ميکرد/ خره خراطي ميکرد/ شتره نمدمالي ميکرد/ سگه قصابي ميکرد/ گربه بقالي ميکرد/ موشه ماسوره ميکرد/ بچهموش ناله ميکرد/ فيله اومد آب بخوره/ افتاد و دندونش شکست/ گفت: آخ دلکم، دندونکم/ چه کنم، چاره کنم/ يه چيزي بدين پاره کنم/ قصه، قصه، قصه/ نون و پنير و پسته/ بربريا نشسته/ اين درو واکن/ سوز مياد/ اون درو واکن/ باد مياد/ سليمون، سليمون/ قالي رو بکش تو ايون/ گوشهی قالي کبوده/ اسم عموم محموده/ محمود بالا بالا/ آش ميخوري، بسم الله.
– افسانهی عمونوروزِ کلاهنمدی و پیرزنِ موسفید در باور عامیانه
از قدیم گفتهاند: «نوروز مال بچههاست». عمونوروز خبر عید را شهر به شهر میآورد. عمونوروز با کلاهنمدی، ریش و زلف حنابسته، کمرچین آبی، شلوار گشاد سرمهای و گیوهی تختِ ملکی؛ به سفرهی هفتسین همه سرک میکشد، برق چشم کودکان را میبیند و سال نو در شادی کودکان آغاز میشود.
روز اول بهار هر سال، پیرزن موسفید، صبح زود از خواب بیدار میشد، قالیچهی قشنگ ابریشمی را میآورد توی ایوان پهن میکرد و باغچه روبهروی ایوان را آبپاشی میکرد. روی پیراهن تافتهاش نیمتنهی زری میپوشید و چارقد زری سر میکرد. عود روشن میکرد. منقل آتش را درست میکرد. کیسهی مخمل اسفند را کنار منقل میگذاشت و توی کوزهی قلیان بلوری، چند تا برگ گل میانداخت.
بعد سینی هفتسین را میآورد و روی قالیچه میگذاشت. توی چند ظرف بلور، هفتجور شیرینی و نقل و نبات میچید و پهلوی هفتسین میگذاشت و روی قالیچه مینشست و چشم به راه عمونوروز میشد. کمکم خوابش میگرفت، چرت میزد، پلکهایش سنگین میشد، به خواب میرفت و خوابِ عمونوروز را میدید. … عمونوروز سر میرسید. نارنج هفتسین را برمیداشت و با چاقو نصف میکرد. نصفش را میخورد و نصف دیگرش را برای پیرزن میگذاشت.
یک مشت اسفند از توی کیسهی مخمل درمیآورد و روی آتش میریخت. اسفندها میپریدند هوا، ترق و توروق صدا میکردند و بوی اسفند در هوا میپیچید. عمونوروز چند گل آتش روی سر قلیان میگذاشت، قلیان را چاق میکرد، چند پکی به قلیان میزد و آنوقت، پا میشد و میرفت تا عید را به شهر ببرد. آفتاب کمکم، از سر درختها پایین میآمد، در حیاط پهن میشد، به ایوان میرسید و میافتاد روی صورت پیرزن.
پیرزن از خواب میپرید، چشمهایش را میمالید و تا نارنج نصفشده را میدید و بوی اسفند به دماغش میخورد، شستش خبردار میشد که «ای دل غافل! دیدی باز عمونوروز آمد، عید را آورد، سال تحویل شد و من خواب ماندم و ندیدمش»! دستی به زلفهایش میکشید؛ «ای داد و بیداد! باز هم باید یک سال آزگار صبر کنم». پیرزن یک سال دیگر هم صبر میکرد تا زمستان به سر بیاید، عمونوروز همراه باد بهاری از راه برسد و چشمهای پیرزن از دیدن عمونوروز روش شود؛ چون میگویند هرکسی عمونوروز را ببیند، تا دنیا، دنیاست، مثل بهار، تر و تازه میماند.
هیچکس نمیداند آخرش پیرزن توانست عمونوروز کلاهنمدی را ببیند یا نه. شاید یک سال، موقع تحویل سال، پیرزن بیدار بماند، عمونوروز را ببیند و همراه عمونوروز عید را به شهر ببرد.
سالهای کودکی پر بود از آرزوهای بزرگ و نوروزهای شاد؛ اصلا انگار واقعاً نوروز مال بچهها است. آخر قصه را هیچ کودکی در هیاهوی کودکی نتوانست بداند؛ حتی آنکه دنبال مردی گیوه بهپا و کلاهنمدی بهسر توی کوچه دوید که شاید دست عمونوروز را بگیرد، برود خانه، پیرزن قصه را پیدا کند و نوروز را به شهر ببرد.
– افسانهی یک کلاه نمدی، صد کلاه نمدی :
روزی نمدمال محله، دلش برای اوستای خیمهشبباز میسوزد و نمدی به او میدهد تا برای کلهی کچلش کلاه بدوزد. اوستا، پیش کلاهدوزی میرود و از او میخواهد برایش کلاهی بدوزد. اوستا پیش کلاهدوز رفت و گفت: «آی عمو نوروز، عمو کلاهدوز! تو که کلاه میدوزی، خوب هم میدوزی، یک کلاهنمدی برای اوستای خیمهشبباز میدوزی»؟ عمو کلاهدوز میگوید: «یک کلاهنمدی نگو،ده کلاه نمدی بگو! اگه برای اوستا ندوزم،برای کی بدوزم؟ولی اوستاجان، قدت را قربان، برای عروسی دخترِ تاج سرم، خیمهشببازی، عروسکچرخانی یادت نرود! دایره و دنبک، پهلوان و مبارک، کچل و عروسک یادت نرود»! اوستا قول میدهد که در عروسی دختر او، حاجیفیروز بشود؛ اما عروسکها هنوز اوستا به سر کوچه نرسیده، گِله و شکایت میکنند که: «اتلومتل اوستا کچل! عمو کلاهدوز گفت دهتا کلاه میدوزم، تو چرا گفتی یکی بدوزد»؟ اوستا به سرعت پیش عمو کلاهدوز برمیگردد و از او میخواهد که برایش دو تا کلاه بدوزد؛ یکی برای خودش، یکی هم برای پهلوان اکبر.
دوباره به سرکوچه نرسیده، عروسکها صدایشان در میآید که: «اتلومتل، اوستا کچل! عمو کلاهدوز گفت دهتا کلاه میدوزم، تو چرا گفتی دوتا بدوزد»؟ اوستا برمیگردد و از عمو میخواهد سه تا کلاه بدوزد تا سومی را به درویش علی بدهد. بعد همه شاد و خندان راهی خانهاش میشود و آن شب از خوشحالی تا صبح خوابش نمیبرد. صبح دوباره عروسکها غرغر میکنند که: مگه نگفت ده تا پس چرا سه تا؟
اوستا هم بدوبدو به دکان کلاهدوز میرود و از او میخواهد سه تا کلاه را چهار تا کند تا علی اصغر، داماد شاخ شمشاد هم بیکلاه نماند. آن روز اوستا با شور و شوق کار کرد و بچهها را خنداند. او قصه پهلوان اکبر و مبارک و گلپری را گفت و همه را سرِ کیف آورد، اما شب باز عروسکها گفتند: او که گفت ده تا میدوزم، تو چرا گفتی چهار تا؟ صبح فردا آفتاب نزده، اوستا جلو دکان عمو کلاهدوز بود که ای دادبیداد، پنجتا کلاهش کن که نوکر خانهی حاجی، کلاه به سر نداره، به سرش هم مو نداره.
بالاخره روز عروسی دختر عموکلاهدوز رسید. صدای دایره و دنبک بلند بود و اوستا با بساط خیمهشببازیاش راه افتاد تا محفل عروسی را گرم کند که عمو کلاهدور با بقچهای زیر بغل سراغش آمد.
-سلام اوستای خیمهشب باز! سلام مرد عروسکساز! اینهم کلاهنمدی! کلاههایی که به عمرت ندیدی. اوستا با شادی بقچه را بازمیکند که: «کلاههای نمدی یا کلاهای بندانگشتی»؟ کلاهدوز در جواب گفت: «عجب! یک وجب نمد و اینهمه سر کچل»؟ اوستا مات و مبهوت، عروسکها را صدا کرد و دانهدانه کلاههایشان را سرشان گذاشت و در دلش گفت: «ای وای روزگار، هرکس یک کلاه برداشت، فقط سر اوستا بیکلاه ماند»! عروسکها، حالا هر کدام یک کلاه روی سر داشتند، میرقصیدند و به سر کچل اوستایشان میخندیدند و میگفتند: «یکی بگوید اوستا ما را میرقصاند یا اوستا را ما میرقصانیم»؟
– تعبیر دیدن پشم در خواب
دیدن پشم در خواب، نیکو است و میمنت دارد. پشم، ارزندهترین محصولی است که از گوسفند نصیب انسان میشود؛ بنابراین در خواب نیز نمیتواند بد باشد. پشم را معبران در خواب روزی و نعمت تعبیر کردهاند و به وجهی دیگر، اندوخته و پولی است که زاید بر خرج روزانه کنار نهادهایم. داشتن پشم و خریدن و هدیهگرفتن پشم در خواب، نشانهی کسب مال و تحصیل روزی و نعمت فراوان است … .
رسن یا طناب پشمی در خواب، پیچیدگی کارها است از نقطهنظر مالی؛ و چنانچه در خواب ببینیم که کسی از پشم طناب میبافد، نشان آن است که در کار او نوعی گره و آشفتگی پدید میآید و اگر احساس کردید که آن طناب به شما تعلق دارد یا برای شما بافته میشود و یا خودتان نمدمالِ چنین طنابی از پشم هستید، گرفتگی و گره کار به شما ارتباط مییابد. اگر در خواب پشمِ نبافته ببینید، بهتر است تا پشم بافتهشده و چنانچه ببینید که مقداری پشم از دکانی خریدهاید یا ازطریق دیگر بهدست آوردهاید، همانطور است که گفته شد؛ تحصیلِ مال است و آن مالی است حلال و بدون خدشه و غش. اگر کسی مقداری پشم به شما داد که ببافید، شما را به کاری سرگرم میکند و شغلی در اختیار شما قرار میدهد که سودبخش است. … بافتن الیاف از پشم رشته، امید است که به پول و ثروت منتهی میگردد.
چنانچه در خواب ببینید که پشم را میسوزانید یا دور میریزید، خواب شما خبر میدهد که مال خود را از بین میبرید و زیان میبینید و اگر در خواب دیدید که پشم را گلولهگلوله میکنید و میاندازید، خبر از این است که پول خود را به بیهودگی خرج میکنید.
چنانچه در عالم خواب ببینید که گوسفندی دارید و پشم آن حیوان را قیچی میکنید؛ اگر گوسفند ماده باشد، زنی به شما سود میرساند و اگر بز باشد، مردی برای شما مفید واقع میشود و اگر ببینید که بدن خودتان مثل گوسفند پشم درآورده، به شدت گرفتاری مالی پیدا خواهید کرد و بههرصورت پول برای شما ملالآور میشود؛ بهطوریکه ممکن است آبرویتان را مورد مخاطره قرار دهد. پشم چرک و کثیف در خواب، زیان مالی است.
– تعبیر دیدن نمد در خواب
نمد را چون از پشم میبافند و پشم در خواب نعمت و برکت است، نمد نیز دیدنش در خواب نیکو است و معبران نمد را به مال حلال تعبیر کردهاند؛ اگر ببینید لباسی از نمد دارید، با زنی ثروتمند ازدواج خواهید کرد و اگر کفشی از نمد داشته باشید، به سفری میروید که سود زیادی از این سفر عایدتان میگردد. اگر ببینید فرشی از نمد دارید، به قناعت و شرافت زندگی خواهید کرد و نزد مردم احترام زیاد خواهید یافت. اگر در خواب ببینید نمدی دارید که سوخته، به مال شما تجاوز میشود و اگر ببینید نمدی را خودتان میسوزانید، مال خویش را هدر میدهید.
معمولاً برای این که شیئی، فردی یا پدیدهای در ادبیات رسمی و عامیانهی یک جامعه جایگاهی را به خود اختصاص دهد، به گذشت زمانهای طولانی نیاز است. این قضیه دربارهی نمدمالی که سابقهای به درازای چندین قرن دارد، کاملاً صدق میکند.
جنبههای گوناگون نساجی سنتی در ادبیات عامیانهی منطقهی خوزستان نیز وارد شده است. استاد آبخو، نمدمال بهبهانی به این افسانه معتقد است که نمدمالی، توسط خرس ابداع شده است؛ اینگونه که در روزگاری دور، خرسی گوسفندی را شکار نمود. به هنگام خوردن آن، متوجه وجود جنین گوسفند میشود. خرس از کار خود یعنی کشتن گوسفند باردار پشیمان میشود و از سر پشیمانی، پیدرپی چنگ بر پشم گوسفند کشیده و همزمان بر پشمهای جمعشده مشت میکوبید و اشک میریخت. بر اثر این ضربات و رطوبت حاصل از اشکها، پشمها درهم فرورفتند و نخستین نمد ایجاد شد.
این روایت افسانهای، با روایت افسانهای موجود در بین نمدمالان مازندران و سمنان (که در بخش پیشینهی تاریخی همین پژوهش بیان شد) شباهت بسیار دارد.
نمد و نمدمالی در مثلها و کنایههای فارسی
– مَثَل؛ كلاهش پشم ندارد؛ معنای این مثل این است که از او نباید ترسید، او مهابتی ندارد، دلیلی وجود ندارد كه از او هراس داشته باشیم. مأخذ: در گذشتهی نهچنداندور، در ایران، صاحبمنصبان نظامی به تقلید از نظامیان روس كه كلاه پشمی به سر داشتند، كلاه پشمی پوستی بر سر میگذاشتند. از آنجایی كه نظامیان مأمور نظم و نسق هستند، وقتی از دور پیدا میشدند، مردم خود را جمعوجور میكردند كه مورد مؤاخذه واقع نشوند و اگر آن صاحبمنصب نظامی، افسر نبود؛ خطاب به همدیگر میگفتند: این شخص، افسر نظامی نیست، چون كلاهش پشم ندارد.
– مثل؛ نمد در آب داشتن؛ کنایه از مکرکردن و در فکر حیله و دغل بودن .
– مثل؛ نمدشدن؛ کنایه از هرچیز لختهشده و بههم مالیده و دستمالی و چرکین شده. کرختشدن. خوابرفتن. نمونه: «دست و پایم، نمد شده است»؛ یعنی بر اثر بیحرکتی کرخت شده و به خواب رفتهاست. نمونه: «موهایش مثل نمد شده است»؛ یعنی موهایش سخت برهم نشسته و غرق عرق و چرک است.
– مثل؛ نمدمال کردن؛ کنایه از کشتن افراد بدون خونریزی. ضرورت بهکارگيری این مثل، در توصيف شرح حال کسی است که ذرهذره قصد جاناش را میکنند؛ تا بدانجا که يا از صحنه بيرون میرود و يا دست از جان میشويد. مأخذ: جریان نمدمالکردن آخرين خليفهی عباسيان: هفت روز پس از تصرف بغداد توسط نيروهاي نظامي هلاکوخان مغول و قتل عام ساکنان آن، بيستم فوريه ۱۲۵۸ میلادی، ابواحمد عبدالله آخرين خليفهی عباسي کشته شد و خلافت عباسيان براي هميشه پايان يافت. به هلاکو گفته بودند خليفهی عباسي يک مقام اسلامي است و ريختن خون مقام مذهبي منع شده و براي حکومت او بديمن است، خير و برکت را از ميان ميبرد و بدبختي خواهد آورد. هلاکو اين اندرز را چند روز مورد بررسي قرار داد و سرانجام تصميم گرفت مستعصم بالله را به طريق نمدمالکردن از ميان بردارد که با اين طريق خون او ريخته نميشود که بديمني بهبار آورد. اين تصميم بيستم فوريه به اجرا درآمد و خليفهی ۴۵ ساله را لاي يک نمد بزرگ (به اندازهی فرش) قراردادند و آنقدر بر زمين ماليدند و حلقه نمد را تنگ کردند تا درگذشت؛ بدون آنکه خونش جاري شود.
– مثل؛ نمدکردن (ساختن) چیزی؛ دستمالیکردن آن.
تا شود کار یک کتاب تمام || همه اوراق آن نمد سازم
– مثل؛ نمد به گردن افکنده رفتن؛ عاجزانه دادخواهیکردن.
دادخواهانه به گردن نمد افکنده رود || راست تا کنگرهی بارگه بارخدا
– مثل؛ نمد افکندن؛ اقامتکردن. قراریافتن. کنایه از سربار کسیشدن و قصد رفع زحمت نداشتن. در جایی فرودآمدن و به فکر رفتن نبودن .
– مثل؛ از نمد گذشتن شراب؛ صاف و خالصشدن شراب.
– مثل؛ با نمد داغکردن؛ شتر را با نمد داغکردن ؛ با محبت و مهربانی، موجبات فلاکت کسی را فراهمآوردن. از طریق لطف و محبت یا نرمی و ملاطفت، به کسی زیانِ سخت واردکردن. دشمنی را زیر نقاب مهربانی و دوستی پنهانکردن. مأخذ: مردي بود كه شتري داشت و با آن، بارهاي ديگران را جابهجا ميكرد . صاحب شتر پابهپاي شترش براي بهدستآوردن لقمه ناني كار ميكرد. روزي صاحب شتر، ميوههاي باغ يك نفر را بار شترش كرد تا به بازار ميوهفروشان رسيدند. هنگامیکه صاحب شتر ميوهها را برداشت، شتر نفس راحتي كشيد و شروع به خوردن برگهاي روي زمين كرد. ناگهان شتر ديگري از راه رسيد و به شتر گفت: تو هم مثل من باركشي ميكني؛ اما من نميگذارم كه بار زيادي بر كمرم بگذارند و هرطور شده، بارم را سبك ميكنم. جفتك ميزنم. خودم را به ضعف و ناتواني ميزنم، مثلاً وقتي صاحبم مقدار زيادي نمك بارم كرد، من در رودخانه نشستم و مقداري از نمك را آب برد و بارم سبك شد. تو هم بايد از همين كارها بكني. شتر باركش گفت: اتفاقاً بيشتر اوقات، بارِ من هم نمك است، پس من هم همينكار را ميكنم. فرداي آنروز كه صاحب شتر بار نمك را روي كمر شتر گذاشت. شتر تصميم گرفت كه در راه، توي رودخانه بنشيند و بارش را كمي سبك كند و همينكار هم كرد و بارش سبك شد. صاحب شتر كه عصباني شده بود، به فكر تنبيه شتر افتاد؛ اما باز پشيمان شد؛ چراكه نگران بود با تنبيهكردن شتر، شترش بيمار شود و ديگر نتواند كار كند. فرداي آنروز، نمدمالي بهسراغ صاحب شتر آمد و مقداري نمد پشمي را به او داد تا بار شتر كند. شتر كه بارش سنگين شده بود، دوباره تصميم گرفت در رودخانه بنشيند؛ بههواي اينكه آب مقداري از نمدها را با خود ببرد و بارش سبك شود. اما صاحب شتر نمدها را محكم بسته بود و هنگامیكه شتر در آب نشست، تنها باعث شد كه نمدها سنگينتر شود و وقتي كه بلند شد، از شدت سنگيني بار نمي توانست حركت كند. اينكار تنبيه خوبي براي شتر شد و باعث شد كه ديگر از اين كارها نكند. از آن به بعد، هروقت بخواهند بگويند كه كار بد، نتيجهي بد دارد و هركسي كار بد بكند، به شيوهاي تنبيه ميشود به اين ضرب المثل اشاره مي كنند که: شتر را با نمد داغ (تنبیه) ميكنند.
– مثل؛ با نمد، سربریدن؛ (شبیه با پنبه سر بریدن). با زبان خوش، دمار از روزگار دشمن برآوردن .
– مثل؛ از نمد کلاهی داشتن؛ از آن سهمی و بهرهای داشتن. گویند: ما را هم از این نمد، کلاهی است؛ یعنی از این غنیمت سهمی داریم، یا از این مقوله اطلاعی و علمی داریم، یا در اینکار دستی داریم:
گر تاج نمد کمال ایشان باشد || ما نیز از این نمد کلاهی داریم
– مثل؛ نمد بیخبری گذاشتن؛ بهاصطلاح لوطیان، ناگاه گریختن.
زمینههای نمدمالی در قرآن کریم
– واژهی پشم (صوف) در قرآن کریم:
در آياتى از قرآن، به استفاده از پشم و كرك جهت تهيهی لوازم منزل، اشاره شده است:
– «جَعَلَ لَكُم مِن جُلودِ الاَنعمِ … و مِن اَصوافِها و اَوبارِها و اَشعارِها».
صوف، برابر عربى واژهی پشم است. كُرك نيز گونهاى پشم بهشمار مىرود و وَبَر ناميده مىشود . توليد پوشاك پشمى و استفاده از آن در يونان باستان و در ميان يهود و نيز ميان عربِ قبل از اسلام مرسوم بوده و بياباننشينان عرب را «اهل الوَبَر» مىگفتند. اين دو واژه (نحل/ ۱۶، ۸۰) و همچنين «عِهْن» (معارج، ۹؛ قارعه، ۵) مستقيماً و واژههاى «دفء» (نحل، ۵)؛ «لباس»، «ريش» (اعراف، ۲۶) و «فرش» (انعام، ۱۴۲) بهطور غيرمستقيم با اين موضوع مرتبطاند.
– «اَثثًا و مَتعًا اِلى حين»
ذكر پشم در زمرهی نعمتهاى الهى، بيانگر رحمت و لطف خداوندى در تهيهی اسباب رفاه انسان و تأمين نيازهاى اساسى وى در زندگى و در نتيجه، لزوم تفكر و انديشه در اين نعمتها و توجه به ناپايدارى آنها است. در برداشتى فقهى، از اين آيه، جواز بهكارگيرى پشم استفاده شده است. در همين راستا، در پاكى و نجاست پشمِ مردار اختلاف شده است؛ فقيهان شيعى و مالكى و حنفى، آن را از اجزاى بدون روح دانسته، به پاكى آن حكم كردهاند؛ ولى شافعى آن را داراى روح دانسته، به نجاست آن حكم كرده است. حنبليان آن را پاك دانستهاند، چون ظاهر آيهی مزبور عام است و مُردار را نيز دربرمىگيرد؛ ولى براى رفع آلودگى احتمالى پشم مُردار، به شستن آن پیش از استفاده، حكم كردهاند.
– «والاَنعمَ خَلَقَها لَكُم فيها دِفءٌ و مَنفِعُ و مِنها تَأكُلون»
در ابتداى سورهی نحل نيز پس از بيان آفرينش آسمان و زمين و انسان، خلقت چارپايان و منافع آنها مطرح شده است. در اين آيه بر انسان منت نهاده شده كه خداوند، چارپايان را براى او آفريده و آنها را به تسخيرش درآوردهاست؛ بهگونهاى كه از پشم و موى آنها، لباس گرم ساخته و منافع ديگرى نيز به او مىبخشند. گروهى از مفسران منظور از «دِفء» را لباس و گروهى ديگر، مطلق گرمابخشهاى ساختهشده از مو و پشم چارپايان مانند لباس، رختخواب، خيمه و … دانستهاند. برخى نيز «أنعم» را به شتر و «دفء» را به محصولات بهدستآمده از آن منحصر ساختهاند.
اين آيه را گروهى، دليل مشروعيت و بلكه فضيلت استفاده از لباس پشمى دانستهاند و چنانكه نقل شده پيامبر اسلام و ديگر پيامبران مانند موسى و هارون و عيسى (ع) نيز لباسهاى پشمى مىپوشيدند. فلسفهی پشمينهپوشى اين رهبران دينى در كلام على (ع) از بينبردن اثرات منفى فقر بر تهيدستان دانسته شده است ، افزون بر اين، بهطوركلى پشمينهپوشى، سمبل پارسايى و لباس صالحان و عارفان و … شمرده شده است .
– «يـبَنى ءادَمَ قَد اَنزَلنا عَلَيكُم لِباسًا يُورى سَوءتِكُم و ريشًا». نعمت «پوشش» در آيهی ۲۶ سورهی اعراف نيز موردتوجه قرار گرفتهاست. منظور از فروفرستادن لباس از سوى خداوند، مىتواند آفرينش مواد نخستين آن مانند پشم و پنبه و آموختن راه بهرهبردارى از آن به انسان باشد.
– «و مِنَ الاَنعمِ حَمولَةً و فَرشًا …».
آيهی ۱۴۲ سورهی انعام با اشاره به نعمت چارپايان، بهنحوى ديگر به موضوع پشم پرداخته است: در تفسير واژهی «فرشاً»، آراى گوناگونى از جمله «گستردنيها و فرشهاى ساختهشده از پشم چارپايان» بيان شده است.
– تشبيه كوهها در آستانهی قيامت به پشم زدهشده:
طبق آيات گوناگون قرآن، به هنگام قيامت، «كوهها چون پشم رنگين: «و تَكونُ الجِبالُ كالعِهن» (معارج،۷۰)، «يا پشم رنگينِ زدهشده» و «تَكونُ الجِبالُ كالعِهنِ المَنفوش» (قارعه، ۱۰۱)، مىشوند. منظور از تشبيه كوهها به پشم زدهشده آن است كه كوههاى محكم و فشرده، نرم و سُست شده، اجزاى آن در هوا پراكنده مىگردد . اين تشبيه بهروشنى صحنهی دهشتناك قيامت را به تصوير مىكشد .
در وجه تشبيه كوهها به پشم رنگين و نه مطلقِ پشم، وجوه گوناگونى گفته شدهاست؛ برخى چنين احتمال دادهاند كه منظور آيه، كوههاى آتش است كه بهجهت شدت سرخى و شعلهورشدن، بهسان پشم قرمز زدهشده درمىآيند. يا اينكه گفته شده: علت اين تشبيه آن است كه اولاً كوهها رنگهاى گوناگونى دارند (فاطر، ۳۵) و ديگر اينكه بر اثر زلزلهی قيامت، كوهها به شدت بههم مىخورند و همچون پشم رنگين پراكنده مىشوند و از برخورد آتشين آن، سراسر آسمان سرخ مىشود. برخى نيز منظور از «عِهْن» را ضعيفترين و سستترين نوع پشم دانستهاند.